این راه، رفتنی ست...
یاران...
پای در راه نهیم که این راه رفتنی ست و نه گفتنی ...
دوشنبه بعد از کلاس با بچه ها دور هم بودیم که حرف پیش آمد، از خوابش گفت:
شهید آورده بودند. پنج شهید. تابوت هایشان متفاوت بود، پوشیده از پارچه ی سیاه و نواری سبز در اطراف آن. زمینی را نشانم دادند که مهیای آن شهدا بود. کنار مسجد جدید حوزه ...
نشانه های خوابش خیلی زود نمایان شد ...
صبح چهارشنبه بود که پیامی از حوزه دریافت کردم:
مراسم تشییع پیکر شهید هادی باغبانی از هنرجویان مرکز آموزش ....
...
تنها چیزی که راجع به اون خواب به فکرم نرسید، شهادت در سوریه بود. خدایا این روزها چقدر خبر رفتن ها و پریدن ها میرسه و من ناخودآگاه یاد دهه 60 می افتم اما این روزها کجا و آن روزها!
این غربت کجا و آن عزت
وقتی برای مراسم تشییع در راه بودیم، بچه ها می گفتند میخواهیم برویم ببینیم خانواده اش واقعا چه حالی دارند؟ داخل ایران شهید شدن کلی درد دارد، غربت و شهادت دور از وطن و فرستادن عزیز به کشوری دیگر؟
کوچه پر بود از مردمی حیران و چشم های سرخ و خانواده ای آرام و متین و صبور که سنگینی عزمتشان استخوان ها را در هم می شکست...
برادر شهید را دیدم که با لبخندی متین، در نهایت آرامش تسلیت گویان را در آغوش می کشد و آرام می کند.
پدر شهید که رفتارش گویا بود که پسرانش دست پرورده ی اویند.
مادر شهید که آرام روی جدول خیابان نشسته بود و انتظار پیکر پسرش را می کشید.
و خواهرانی که صلابت را از مادر آموخته بودند.
و همسر شهید، زن بسیار جوانی که بی صدا اشک می ریخت و با زحمت به احترام قدم های از زمین برخاسته ی همسرش، ایستاده بود و دختر سه ساله اش ...
متانت بی نظیر این خانواده ها الگویی ست که تازگی اش را از صبر زینب سلام الله علیها به ارث برده است.
پیکر پاک این شهید، امروز در زادگاهش بابلسر، تدفین شد. راهش پر رهرو ...
هر کدام در گوشه ای حسرت زده فضا را نفس می کشیدیم و ...
آهــــــــ ...
یکی درد و یکی درمــــــــان پسندد یکی وصل و یکی هجران پسندد
ما از درمان و درد و وصل و هجران پسندیم آنچه را جانان پسندد ...
همسفر و همرزم عزیز، برادر هادی باغبانی، شهادتت مبارک ...
راهش پر رهرو باد انشااله