باحور

به یاد پدران آسمانی

سه شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۵:۰۲ ب.ظ

رضوانه نگاه پرسشگرانه اش را به بابا هادی دوخته بود: «بابا، چرا تنهایمان میگذاری؟ کجا میخواهی بروی؟ مگر نمی گویی من را خیلی دوست داری؟ »

بابا هادی: چرا دختر قشنگم ...

رضوانه: پس چرا میروی؟ اصلا او کیست که به خاطرش ما را تنها میگذاری؟ نکند بیشتر از ما، او را دوست داری؟!

بابا هادی مانده بود به سوال های یگانه دخترش چه پاسخی بدهد. آخر برای بچه به این معصومی «جنگ» و «حمله به مظلوم» چه معنایی میتوانست داشته باشد؟

پدر برای رضوانه که ذهنش پر از سوال بود صحبت می کرد و دختر بادقت به صحبتهای او گوش می داد. ولی برای تفهیم لازم بود از گذشته های خیلی دور شروع کند. بابا که هنرمند بود، از مدینه آغاز کرد از دختر پیامبر(ص)، بعد به کربلا رفت و داستان دختر سه ساله ای را تعریف کرد که پدرش مظلومانه به شهادت رسید و حالا دوباره دشمن به حرمشان وارد شده و او میرود تا جنایات دشمن را با دوربینش ثبت و افشا کند. پدر این گونه دلایل خود را برای تنها گذاشتن او و مادرش توضیح داد.

بابا هادی با نگاه دختر به سمت سوریه بدرقه شد.

او با کمک مامان، کفش های بابا را تمیز می کرد تا وقتی بابا از راه میرسد با هم به پارک بروند.

چند روز دیگر گذشت، از نظر رضوانه، بابا خیلی دیر کرده است و بی تابی می کند.

مامان از چیزی خبر دارد که دختر سه ساله اش بی خبر است؛ شهادت بابا...

رضوانه مبهوت به خانواده ،دوستان و همکاران بابا نگاه می کند که به منزل شان آمده اند. همه جا عکس باباست؛ رضوانه به مامان می گوید :« مامان، بابا قهرمان شده، قرآن جایزه گرفت، همه جا عکسش را زده اند. بهش زنگ بزن بگو بیاید عکس هایش را ببیند و ببیند قهرمان شده.»

حالا تمام سهم رضوانه از پدر شهیدش، قاب عکس های اوست که دیوار خانه شان را مزین کرده و یک جفت کفشی که منتظره تا بابا هادی برگردد و رضوانه را به پارک ببرد...

*****

و رضوانه باید برای روز پدر، بابا هادی را در منزل جدید ملاقات کند؛ آرامگاهی در امامزاده اسماعیل بابلسر...

« شهید هادی باغبانی» به دمشق رفت تا جنایات دشمنان اسلام را ثبت کند، ولی او با شهادتش در تاریخ ثبت شد و قصه دختر سه ساله ای که پدرش به شهادت رسید، تکرار...


«روز پدر بر تمامی پدران آسمانی مبارک باد.»


ولادت امیرالمومنین حضرت علی(علیه السلام) مبارک.


نظرات  (۲)

۲۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۰۵ فاطمه فتح العلومی
آهـــــــــ....
۲۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۴:۳۵ بوووووووووووووق
زود بیدار شدم تا سر ساعت برسم
بایداین بار به غوغای قیامت برسم 
من به "قد قامت" یاران نرسیدم، ای کاش
لا اقل رکعت آخر به جماعت برسم 
آه ،مادر! مگر از من چه گناهی سر زد
که دعا کردی و گفتی به سلامت برسم؟
طمع بوسه مدار از لبم ای چشمه که من
نذر دارم لب تشنه به زیارت برسم
سیب سرخی سر نیزه ست...دعا کن من نیز
اینچنین کال نمانم به شهادت برسم
پاسخ:
دعا کن من نیز
.... به شهادت برسم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی